بزرگی به سن و سال نیست
نیکی رو بهار رو بردیم استخر خیلی دوست داشتن و با هم بازی کردن تصمیم گرفتیم حداقل هفته ای یکبار ببریمشون موقع برگشت سر وسط نشستن تو ماشین دعواشون شد چه دعوایی بهار قبلا خیلی آروم بود ولی چنان موهای نیکی رو میکشید که من بغضم گرفت و گفتیم دیگه نمیایم رسیدیم خونه از آسانسور پیاده نشده نیکی گفت من میرم خونه بهار من ناراحت بودم گفتم نه و دیدیم فایده نداره و رفت شب به مامان بهار میگم از خودم خجالت کشیدم اگه من حای نیکی بودم شاید با بهار قهر میکردم خیلی بدجور نیکی رو زد ولی چه زود فراموششون شد و با هم دوست شدن خوش به حالشون